جدول جو
جدول جو

معنی خرده یاب - جستجوی لغت در جدول جو

خرده یاب
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
آنکه نکته گیر است. دقیق. (یادداشت بخطمؤلف) ، نقّاد، عیب جو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرده کار
تصویر خرده کار
باریک بین، مراقب امور جزئی، دقیق، عیب جو، ایرادگیر
موشکاف، خرده بین، خرده شناس، خردانگارش، خرده گیر، خرده دان، نازک بین، نازک اندیش، نکته سنج، ژرف یاب، ژرف بین، مدقّق، غوررس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرده حساب
تصویر خرده حساب
قرض یا طلب جزئی، کنایه از کینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرده دان
تصویر خرده دان
باریک بین، مراقب امور جزئی، دقیق، عیب جو، ایرادگیر
موشکاف، خرده بین، خرده کار، خرده شناس، خردانگارش، خرده گیر، نازک بین، نازک اندیش، نکته سنج، ژرف یاب، ژرف بین، مدقّق، غوررس، برای مثال سعدی دلاوری و زبان آوری مکن / تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان (سعدی۱ - ۶۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرده گاه
تصویر خرده گاه
فرورفتگی بالای سم اسب که حلقۀ بخو را در آنجا می بندند، بخولق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرده پا
تصویر خرده پا
ویژگی کاسب کم بضاعت، دوره گرد و کم مایه، کم درآمد، نوپا
فرهنگ فارسی عمید
(خُ دَ / دِ طَ لَ)
طلبهای کوچک. طلبهای کم، چون: اگر خرده طلب ها را وصول میکردیم مبلغی می شد
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوه شهرستان سنندج. واقع در 53هزارگزی جنوب باختر پاوه و کنار رود خانه لیله. آب آن از رود خانه لیله و راه آن مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ دَ / دِ)
راه یابنده
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
کسور. اعداد غیرکامل (اصطلاح اهل حساب). (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
آنکه سرمایه کم دارد. فقیر. کم بضاعت. تنگ سرمایه. مردم کم بضاعت از رعایا. (یادداشت بخط مؤلف) ، آنکه بکارهای کوچک بپردازد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 278 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ حِ)
طلب مختصر. حساب خرده. (یادداشت بخط مؤلف) ، کینه و عداوت قبلی. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرده حساب با کسی داشتن، از پیش موضوعهای کین و عداوتی میان آن دو بودن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
مردم صاحب عقل و دانا و آنکه بهمه چیز برسد از کلیات و جزئیات. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست.
خاقانی.
این دو طفل هندو اندر مهد چشم
بر بزرگ خرده دان خواهم فشاند.
خاقانی.
، باریک بین. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
دل نشکنم از عتاب یاری
کورا دل خرده دان ببینم.
خاقانی.
نبوده ست چون من گه نظم و نثر
بزرگ آیت و خرده دان عنصری.
خاقانی.
شد برکران درشت پسندی ّ روزگار
کاندر میان کار شه خرده دان نشست.
زکی مراغه ای.
- خرد خرده دان،عقل نکته بین.
- رأی خرده دان، عقل نکته بین:
آنکه رأی خرده دانش گر نماید اهتمام
ذره ای خرد از بزرگی آفتاب آسا شود.
سلمان ساوجی.
- عقل خرده دان، خرد خرده دان. عقل نکته بین:
عاجز ز کنه رفعت او فکر دوربین
قاصر ز درک رتبت او عقل خرده دان.
خواجوی کرمانی.
، عیب جوی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
سعدی دلاوری و زبان آوری مکن
تا عیب نشمرند بزرگان خرده دان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
کم سن. کوچک سال. خردسال
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
ریزبین. نکته سنج. نکته گیر:
که شنیدم بخردی از خویشان
خرده کاران و چابک اندیشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
ریزه یابی. نکته گیری، عیب جویی، نقادی
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ یِ)
ریزه های کاه. جثاره. جثاله
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
بندگاه سر دست و پای اسب و استر و خر و امثال آن باشدکه چدار و بخاو بر آن نهند و ریسمان بر آن بندند. (از برهان قاطع) (از آنندراج). موضع بالای سم اسپ و استر و خر و امثال آن باشد که چدار و اشکیل بر آن بندند. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). خردگاه ستور آنجای که پای بند بدان بندند و بمیخ استوار کنند. (یادداشت بخط مؤلف). رسغ. (منتهی الارب). حذاله. (ربنجنی). وظیف. ثنّه. آنجای از دست و پای که استخوانهای بسیار بدانجاست. (یادداشت بخط مؤلف) :
برون کند خرد از خرده گاه لهوشکال
فروکشد طرب از طره جای عیش لگام.
ابوالفرج رونی.
عرن، درشتی است که در خردگاه دست و پای اسب پیدا شود. (منتهی الارب) ، آنجای از مچ دست و پای که استخوانهای خرد (سمسمانیات) دارد. مچ دست. مچ پای. (یادداشت بخط مؤلف). مفصل میان ساعد و کف که استخوان خرد بسیار در آنجاست. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرده گاه ساق، قسمت نازکتر از ساق پا و خود ساق پا. (از ناظم الاطبا).
، آن جای از سینۀ شتر که در وقت خوابیدن بر زمین نهد و آن مانند کف پای او شده باشد. خردگاه. (برهان قاطع). مخدّم. مخدّمه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
تکه نان. قطعات ریز نان. قطعات کوچک نان
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
عوارض متفرقه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
دریابندۀ راه و پی و سراغ چیزی و ایجادنمایندۀ چیزی. (آنندراج). رجوع به راه یاب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درد یاب
تصویر درد یاب
آنچه درد کند، متالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرده باج
تصویر خرده باج
عوارض متفرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرده کار
تصویر خرده کار
آنکه در کار و هنر خویش دقیق و باریک بین است زیبا کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاده یاب
تصویر پاده یاب
وضو گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرده باج
تصویر خرده باج
عوارض متفرقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرده حساب
تصویر خرده حساب
((~. حِ))
بدهکاری یا بستانکاری اندک، کینه یا دشمنی شخصی
فرهنگ فارسی معین
دشمنی، کینه، عداوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کم درآمد، کم سرمایه، قشر آسیب پذیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تشتکی چوبی که برای غذا خوردن دامداران مورد استفاده قرار
فرهنگ گویش مازندرانی